loading...
تایباد اس ام اس|سرگرمي |تفریحی| عكس هاي لورفته,اموزش مسائل زناشويي 93
آخرین ارسال های انجمن
Admin بازدید : 219 پنجشنبه 1393/08/15 نظرات (0)

سعی کنید همانگونه باشید که می خواهید دیگران شما را (آنگونه) ببینند .ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦
ساده ترین درس زندگی این است ،هرگز کسی را آزار نده.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

آسایش زمان نمیشناسد ،هرگاه خسته شدی بیاسای.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

انسان آزاد آفریده شده است اما همیشه در زنجیری است که خود بافته است. ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

افراد سست اراده همیشه منتظر معجزه ها و رویدادهای شگفت انگیزند اما افراد قوی ، خود آفریننده معجزه ها و رویدادهای شگفت انگیزند. ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

برای آنکه بتوانیم کسی رادوست داشته باشیم به زمان و آگاهی نیاز داریم . برای دوست داشتن ابتدا باید داوری کرد و برای برتری دادن ،باید نخست سنجید.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

به طور کلی اشخاصی که زیاد میدانند ، کم حرف میزنند و کسانی که کم میدانند ، پرحرف هستند. ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

فحش دلیل کسانی است که حق ندارند.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

بزرگترین تفاوت انسان و حیوان ،فهم و اندیشه نیست ،بلکه اراده و اختیار اوست.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

مردم بدون عشق کورانی هستند که به هیچ وجه به منزل نخواهند رسید.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

میتوان حقیقتی را دوست نداشت ، اما نمیتوان منکر آن شد. ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

امید و آرزو آخرین چیزی است که دست از گریبان بشر برمی دارد.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

احساس دل ، بالاتر از منطق است.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

بیش از سخن گفتن گفتارت را بسنج ، چنان که بیش از کاشتن تخم شخم میزنی.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

آنچه بار زندگی را بر دوش ما سنگین تر میسازد ، عموماً زیاده روی در خود زندگی است .ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

انسان از مادر ، آزاده آفریده شد .ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

اندیشه های صرفاً ذهنی و کلی ،منشا بزرگترین خطاهای بشرند.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

هر پدیده ای زمانی که از دست آفریدگارش بیرون می آید خوب است و همین که بدست انسانها می افتد به تباهی میگراید .ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

ایمان داشتن به توانایی های خویش ، نیمی از موفقیت و کامیابی است .ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

بهترین وسیله برای جلب محبت دیگران ، نیکی کردن به آنهاست.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

در مقابل همه چیز میتوان مقاومت کرد جز نیکی و خوبی.ژان ژاک روسو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠

 ♦

هر کس لطف بهار میخواهد باید دشواری زمستان را تحمل کند.ژان ژاک روسو

Admin بازدید : 187 شنبه 1393/08/03 نظرات (1)

اُنوره دو بالزاک ‏نویسنده نامدار فرانسوی است که او را پیشوای مکتب رئالیسم اجتماعی در ادبیات می‌دانند. «کمدی انسانی» نامی است که بالزاک برای مجموعه آثار خود که حدود ۹۰ رمان و داستان کوتاه را دربرمی‌گیرد برگزیده‌است

سخنان زیبای اونــوره دو بالــزاك

 مادر، یگانه موجودی است كه حقیقت عشق پاك را می شناسد. اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 بخشندگی را از گل بیاموز؛ زیرا حتی ته كفشی را كه لگدمالش می كند خوشبو می سازد.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

 

 حساسیت، عشق، تحمل و فداكاری، زندگی زن را تشكیل می دهد.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

 عشق، غریزه ی خاص خود را دارا است و می داند چگونه در قلبی نفوذ كند. اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

 ایده ها سرمایه ای هستند كه فقط وقتی به دست افراد با استعداد و نابغه می افتند، ثمربخش می شوند.  اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

 سنت در هنر به منزله ی كتاب الفبا است، اما جز این ارزشی ندارد.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

 هدر دادن زمان گرانبها ترین هزینه ها به شمار می رود.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

 اساس خوشبختی های مادی بر اعداد و ارقام بنا شده است.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

 ازدواج های غیر متناسب مانند پارچه های ابریشمی و پشمی است كه سرانجام ابریشم، پشم را خواهد برید. اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

 هیچ گاه در زندگی نمی توانید محبتی بهتر، بی پیرایه تر و حقیقی تر از محبت مادر خود بیابید. اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

دوست داشتن بدون امید، باز هم یك خوشبختی است. اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

 عشق، سپیده دم ازدواج است و ازدواج، شامگاه عشق.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

هنر سخن گفتن چیزی جز هنر زندگی كردن نیست.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

سعادت بسته به كار و جسارت است. اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

هنرمند راستین باید طرفدار اصل هنر برای هنر باشد. اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

استعداد بزرگ بدون اراده بزرگ وجود ندارد.  اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

امید، بهترین پشتوانه و عالی ترین نقطه اتكاء است. همیشه امیدوار باشید و روح ناامیدی و یاس را از خود دور سازید.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

خانه بدون زن، گورستان است.  اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

 وقتی زنها دوستمان می دارند، ما را از هر لحاظ به دیده عقل می نگرند؛ حتی جنایات ما را. ولی وقتی علاقه ای به ما نداشته باشند، ارزشی برای فضایل مان نیز قایل نمی شوند. اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

بزرگترین مانع بر سر راه ابراز اخلاص به دیگران، كنار نیامدن با خود است.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

یك زن بدون عشق هیچ است؛ زیبایی بدون كامرانی پشیزی ارزش ندارد.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

نابغه كسی است كه پیوسته افكارش را از قوه به فعل در می آورد.  اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

اتلاف وقت، گرانترین خرجهاست.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

عشق ورزیدن شغل بزرگی است. افرادی كه می خواهند به خوبی از عهده این كار برآیند، باید كاری جز این نكنند.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

 

وظیفه هنر، پیروی از طبیعت نیست، بلكه بیان آن است.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

زن خوش آیند و دوست داشتنی زنی است كه همه او را می بینند. به همین علت است كه هنرپیشگان این همه محبوبیت دارند.اونوره دو بالزاك

*

****جملات اونــوره دو بالــزاك****

*

به همان میزان كه بقال به كاسبی علاقه دارد، هنرمند از معامله بیزار است.اونوره دو بالزاك

Admin بازدید : 300 جمعه 1393/08/02 نظرات (1)

ﺩﻭ ﮔﺪﺍ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻭﺍﺗﯿﮑﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﮑﯽ ﺻﻠﯿﺐ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻟﻠﻪ ...ﻣﺮﺩﻡ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ،
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﮐﻼﻩ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖﺻﻠﯿﺐ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ .
ﮐﺸﯿﺸﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ،ﻣﺪﺗﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽﮐﻪ ﺻﻠﯿﺐﺩﺍﺭﺩ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯼﭘﺸﺖ ﺍﻟﻠﻪﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ .ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺭﻓﯿﻖ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻣﻦ، ﻣﺘﻮﺟﻪﻧﯿﺴﺘﯽ؟ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺮﮐﺰ ﻣﺬﻫﺐ ﮐﺎﺗﻮﻟﯿﮏ ﺍﺳﺖ .ﻃﺒﯿﻌﯽﺳﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﭘﻮﻝ ﻧﻤﯽﺩﻫﻨﺪ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ
ﯾﻪ ﮔﺪﺍﯼﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺻﻠﯿﺐ ﺩﺍﺭﺩ .ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻟﺠﺒﺎﺯﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺩﻡﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﻧﻪ ﺗﻮ .
ﮔﺪﺍﯼ ﭘﺸﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼﮐﺸﯿﺶ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﺑﻪ ﮔﺪﺍﯼ ﭘﺸﺖ ﺻﻠﯿﺐ ﻭ ﮔﻔﺖ : جعفر ! ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ
ﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﺯﺍﺭﯾﺎﺑﯽ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻩ؟:

Admin بازدید : 897 سه شنبه 1393/07/22 نظرات (2)
با سلام به بازدید کننده محترم :


چه افرادی در رايتل چت ناظر میشوند ؟


رايتل چت از بین کاربر های  - فعال   ناظرهای خود را انتخاب میکند ...



چیکار کنیم ناظر شویم ؟

رايتل چت از بین کاربر های - فعال افرادی که شرایط زیر را داشته باشند را به عنوان ناظر انتخاب می کند ...

حضور مستمر در عمومی چت روم ( حداقل روزانه 3 ساعت ) 
رعایت ادب و احترام نسبت به کاربر ها و ناظر ها و مدیریت 
داشتن تعصب به چت روم ( با یک پیشنهاد مدیریت و نظارت رايتل چت را رها نکنند )
ناظرهایی که در رايتل چت پذیرفته می شوند نباید در هیچ چت رومی فعالیت داشته باشند 
اگر شرایط بالا را دارید تمامی نکات زیر را خوانده و بعد با مدیر تماس بگیرید ...


نکاتی که باید هر ناظر چت روم  به آن توجه داشته و رعایت کند:

ناظران باید رابطه ای دوستانه با کاربران و ناظران و مدیران دیگر داشته باشند.
ناظران باید از به کار بردن الفاظ و القاب زشت به کاربران جدا خودداری کنند.
ممکن است برای برخی از ناظران ساعات بخصوصی تعیین شود که لازم است حتما در آن ساعتها حضور داشته باشند
هر ناظر باید نسبت به معرفی سایت به کاربران و همچنین برقراری نظم در چت کوشا باشد. .
از حضور اسامی نامناسب و خلاف قوانین و مقررات در چت خودداری نمایند .
ناظران باید در ایجاد جو دوستانه ٬شاداب و صمیمی با دوستان و دیگر کاربران فعالیت نموده و در اتاق های شلوغ حضور داشته باشند.
افرادی که سخن های فرهنگی ، شعر و مطالب هنری در اتاق اصلی ارسال میکنند را تشویق نمایید.
از هرگونه بحث های سیاسی ، مذهبی و بحث هایی که موجب تفرقه و شدت بحث میگردد با دادن اخطار های لازم جلوگیری بعمل آورید.
ناظران باید یک شخصیت مثبت و واقعی از خود نشان دهند زیرا اسم آنها نشانگر سایت است و نباید با دیگران شوخی کرده یا موجب آزار دیگر کاربران گردند.
در صورت مشاهده هرگونه توهین به مدیران و ناظران و کاربران محترم و قدیمی چت به شدت برخورد کنید. همچنین سعی کنید افراد خاطی را با صحبت های دوستانه در خصوصی متوجه اشتباهشان نمایید.
جهت یاری مدیریت ، هرگونه عملکرد اشتباه ناظران دیگر را به مدیر های اصلی اعلام نمایید و مطمئن باشید که هیچ نامی از شما برده نخواهد شد.(البته این بدان معنی نیست که شما فقط ذهنتان را روی اشتباهات ناظران دیگر مشغول کنید.)

ناظران  روم باید اطلاعات خود را به صورت دقیق در اختیار مدیر سایت قرار دهند تا کاملا شناخته شده و قابل اطمینان باشند.
در صورت عدم رعایت هریک از موارد و حذف شدن ناظري عزیزان ، حق هیچگونه راه انداختن بحث در چت و مداخله در امور دیگر ناظران را ندارند و تنها با صحبت با مدیر اصلی میتوانند اقدام به رفع موارد مربوطه و ناظر شدن مجدد نمایند.
ناظر روم نباید از گروهی خاص بعنوان دوست جانب داری کرده و با کاربران و ناظران دیگر به بحث و بی احترامی به آنها بپردازد.
ناظر روم نباید بدون هماهنگی با مدیر سایت از ناظري کناره گیری کند. مگر در شرایط خاصی باشد.
هیچ یک از ناظران حق ورود به محیط روم را با اسم کاربری دیگری ندارند.
ناظران از بین کسانی انتخاب خواهند شد که به صورت فارسی تایپ کنند نه لاتین یا انگليسي

ملاک اصلی برای اخراج کاربران فقط عدم رعایت قوانین در بخش های اصلی چت (عمومی) میباشد و در صورتی که کسی اعلام نمود فردی در خصوصی اقدام به عدم رعایت قوانین کرده ، فقط از او بخواهید که او را در پیام خصوصی مسدود کنند. زیرا بعضی دوستان با اعلام این مورد به دروغ سعی در گمراه کردن نظران و اخراج بی دلیل کاربران می نمایند.
اگر شرایط بالا با روحیه و توان شخصی شما مطابقت ندارد، توصیه میشود در ابتدای کار از ارسال فرم منصرف شوید زیرا، ناظر بودن یک مسیولیت است نه بازی و سرگرمی



چند نکته در مورد برخورد با کاربران: 

ناظرای عزیز دقت داشته باشید که داشتن ستاره به این معنا نیست که شما نسبت به کاربرا قدرت دارید چون مدیریت برای معرفت شما نسبت به روم به شما ستاره داده نه به خاطر قدرتتون پس با کاربرا از روی مرام و معرفت برخورد کنید نه قدرت

تمامی شما برای روم زحمت کشیدید و هیچ شکی در آن نیست اما این دلیل نمیشه همیشه ناظر بمونید ناظر موندن شما بستگی به همکاری خودتون با مدیریت دارد ... هیچ کدوم از ما مدیرا دوست نداریم ناظری را از نظارت برداریم چون نه تنها به پیشرفت روم کمک نمیکند بلکه ممکن است به روم ضربه بزند

تا میتوانید با کاربرا گرم بگیرید و از همه ی آنها پذیرایی کنید و بین کاربرای قدیمی و کاربر تازه وارد فرق نگذارید چون کاربر جدید که وارد روم میشود با مشاهده ی استقبال و پذیرایی شما عزیزان ماندگار خواهد شد

ضمن استقبال و خوش آمدگویی به کاربران در صورت مهمان بودن کاربر به او پیشنهاد عضویت دهید

توجه داشته باشید اگر کاربری خصوصی شما اومد میتونید جوابشو بدید ولی تا جایی که امکان داره خودتون با ستاره خصوصی کاربران نروید

ناظرای عزیز سر ساعتای خودتون در روم حضور پیدا کنید اگر ساعت شما تعیین نشده و یا میخواهید تغییر دهید 3 ساعت برای نظارت به مدیریت بدهید که ساعت نظارت شمارو در اتاق شیفت ها تعیین کند که ناظرای دیگه از ساعت شما مطلع باشند

ناظرای عزیز دقت کنید در صورت غیبت ناگهانی و غیر موجه مدیرت تا حد اکثر یک هفته منتظر شما خواهد بود در غیر این صورت عذر شمارا خواهان میباشیم

چند نکته در مورد اخراج کاربران : 

اول از همه توجه داشته باشید تا جایی که امکان داره از اخراج کردن بپرهیزید

اخراج های هر ناظر در سیستم مدیریت ثبت خواهد شد پس هر ناظر یه لیست جداگانه مخصوص اخراج های خودش دارد پس تا جایی که امکانش هست از اخراج کردن بپرهیزید

دقت داشته باشید تنها تبلیغ چــت روم دیگه  اخراج دائـم و همیشگی دارد

اسم های مبتذل که وارد روم میشوند اول در خصوصی کاربر تذکر دهید و به او بگویید با اسم دیگر وارد شود و اسمش مناسب نیست (توی عمومی نگویید شلوغه متوجه نمیشود) فقط تو خصوصی کاربر ... اگر توجه نکرد اخراج بی زمان یا همون اخراج درجا

فحش دادن در عمومی + شماره دادن در عمومی + شکلک بیش از حد دادن(تکرار و کپی بیشتر از 5 تا)  + کپی کردن  متن های طولانی پشت سر هم = اول توی عمومی به کاربر خاطی تذکر داده و در صورت تکرار کاربر نام برده را فقط 10 دقیقه اخراج کنید نه بیشتر

از مورد هایی که اخراج 10 دقیقه داشت اگر بعد از 10 دقیقه کاربر وارد روم شد و همون کارای قبل رو کرد دوباره به او تذکر دهید و در صورت توجه نکردن 30 دقیقه اخراج کنید

پس هیچ کاربری بیشتر از 30 دقیقه اخراج نمیشود مگر برای تبلیغ چت روم دیگه که اخراج دائم میشوند

چند نکته در مورد برخورد ناظران با یکدیگر : 

ناظرای عزیز دقت کنید به هیچ عنوان در عمومی با ناظر دیگه بحث نکنید در صورت روئیت چنین مسئله ای برای اولین بار با شما به شدت برخورد خواهد شد  و در صورت تکرار عذر شمارا خواهان می باشیم

هیچ ناظری حق ندارد به کار ناظر دیگه دخالت کند و هر ناظر اختیار کار خودش را دارد و فقط مسئول جواب دادن به مدیر می باشد نه ناظر دیگه

برای پیشرفت روم بهتر است با یکدیگر ارتباط قوی و صمیمی داشته باشید وحتما آیدی های همدیگر را داشته باشید و ساعت های نظارت خود را با یکدیگر در میان بذارید

 

هیچ وقت روم را بدون ناظر رها نکنید  و کمی صبر کنید تا ناظر هم شیفت یا شیفت بعد شما وارد روم شود و شما خارج شوید و در صورت نیامدن ناظر بعدی با مدیریت هماهنگ کنید و بعد از روم خارج شوید

 

Admin بازدید : 252 شنبه 1393/04/07 نظرات (1)

اون روز مادربزرگم خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه. اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم. اون روز با اومدن مادربزرگ متوجه ی یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم.

از مدرسه اومدم. گفتم: وای هوا خیلی گرمه آدم رو کلافه می کنه. بعد رفتم سر یخچال. یک نوشیدنی خنک می خواستم اما چیزی پیدا نکردم. حسابی کلافه شدم و گفتم: وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم.

بعد که کمی خنک شدم گفتم: امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم.

تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم. حوصله ی اونو که اصلاً ندارم.

مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟

مامان! مامان! من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم.

بابا! چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم. می شه عوضش کنی.

خلاصه شب شد و می خواستم بخوابم. مادربزرگم به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم، می شه یک کم با هم صحبت کنیم. گفتم آره مادرجون! چی شده؟ گفت: من امروز خیلی به کارات دقت کردم. دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه می گیری در صورتی که می تونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی. ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و فقط نق زدی. به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن، به راه حل ها فکر بکنی و کمی راضی تر باشی.

اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرف های مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست می گه. پس با خودم یک تصمیم مهم گرفتم.

صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود. من کره دوست نداشتم ولی نون سنگک رو که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه کره رو هم امتحان می کنم.

همه به هم نگاه کردند و خندیدند. منم با اونا خندیدم.

Admin بازدید : 214 پنجشنبه 1393/04/05 نظرات (0)

تو راه که میرفتیم شرکت یاد یکی از نوشته ها ی مونا افتادم که همیشه وقتی دلتنگ بود،زیر لب زمزمش میکرد من هم بعد رفتنش مثل اون وقتی دلم تنگ میشه میخونمش: دل تنگی ام را هدیه می کنم به ..... دوباره قدم می زنم تا شاید فراموش کنم نبودنت رالبخند هایت راقدم می زنم تاشاید دلتنگی ام را هدیه کنم به عشق پر از پاکی برگان درختانی که از فراق یاربه ابر ها التماس می کنندوخود راازعرش به فرش می کشند.دلتنگی من دربرابراین عشق ناچیزاست آن قدر ناچیزکه به حساب نمی آید. قدم می زنم تا دلتنگی ام را هدیه کنم به پیرزنی که درددل هایش را باقاب عکس همسرش و خاطراتشو با قاب عکس های بچه هاش تقسیم میکنه.دلتنگی ام را هدیه می کنم به معنای واقعی عاشقی یعنی:انتظاروانتظارو انتظار تجدید خاطرات من که تموم شد به شرکت هم رسیدیم و این یعنی آماده شدن واسه کاری که اعتقادی بهش نداشتم وهمش مثل تمام کارای دیگه تو زندگیم زور بود. وارد شرکت که شدیم اول از همه دکور سفید مشکی اون توجه من رو جلب کرد و بعداز اون منشی پشت میزی که از آرایش کم نذاشته بود.با صدای سلام یه نفر به عقب چرخیدم. - وای حورا،چه به موقع رسیدی.همین الان بابا میخواست به جلسه فوری که واسش پیش اومده بود بره.بیا بریم تو. پرنیا بود که این هارو میگفت.باشه پس اول بزار پدرم رو بهت معرفی کنم،بابا پرنیا و پرنیا پدرمن آقای سعید زند. پرنیا:خوشبختم،آقای زند.خب بریم تو. وقتی که وارد اتاق پدر پرنیا یاهمون رئیس شدیم؛آقای فرهودی که از دیدنم با بابا تعجب کرده بود،بلند شد و گفت:امسال دوست پارسال آشنا آقای زند.من نمی دونستم که دوست دخترم میشه دختر یکی از دوستان ما وگرنه با وجود متقاضبی زیاد خیلی زود تر اقدام به استخدام دختر شما میکردم. - شما لطف دارید.الان هم که دخترم اینجاست از لطف دخترتون بوده. با خودم گفتم :هی آقاهه مثل این که خبر نداری قسمت اعظم قبولی من برای نمرات و پروژ های عالی دانشگاهم بوده نه وجود پرنیا. فرهودی:نه آقا شما افتخار دارین این ها همش از هوش و لیاقت دختر شما بوده نه دوستی با پرنیا.حالا هم دخترم بلند شو حورا جان رو به اتاقش ببر و کارش رو بهش نشون بده بعد اون هم اونو با شرکت آشنا کن. واین کلمات به معنی شروع ماموریت من بود. اتاق من وپرنیا یک اتاق نورگیر نسبتا بزرگ بود که دوتا میز روبه روهم داخلش قراراداشت وسیستم های داخل اتاق هم از بهترین مارک هابودن و به طور کل همه این چیزها واسه یه شرکت زیادی کامل بود .قرار بر این شده بود که من توبه همراه پرنیا تو بخش بخشی که مربوط به بررسی اولیه نقشه هایی که برای پروژه های ساختمونی مختلف بود، کار کنم .واین به معنای یه برگ برنده واسه پدرم بود. وقتی که وارد اتاق شدیم،من باید یک بهانه جور میکردم که پرنیا رو دک کنم که اونم خود به خود جور شد.پرنیا در حالی که خودش رو داخل آیینه نگاه میکرد گفت: _ حورا،بیا ببین این خط چشمم یکم کج نشده؟آخه امروز صبح یکم دست پاچه آماده شدم از بس که بابا گفت عجله کن.فکر می کنم که آرایشم نیاز به تمدید داره نه؟آخه امروز همه بهم یه جوری نگاه میکنن. ابرو هام روبه حالت تعجب مثل همیشه بالا دادم و با موشکافی ساختگی به صورتش نگاه کردم.راستش رو بخواید به نظر من از اول هم با اون آرایش غلیظ جلب توجه میکرد.ولی خب نیاز داشتم که از تو اتاق دکش کنم. پس گفتم:آره آره بهتره بری یه تجدید آرایشی بکنی در ضمن از پدرت هم خواهش کن که یه نمونه کار برای دست گرمی به منبده. _ خب چرا همون پرژه شرکت پیشتازان رو قبول بررسی نمی کنی؟ _ خانوم به اصطلاح باهوش برای اونکه اون پروژه مربوط به رقیب پدرم تو این معامله است و من علاقه ای ندارم که این پروژه رو بررسی کنم چون ممکن که ناخواسته بعضی از چیزها ناخواسته یا خواسته از زیر دستم در بره. راستی گفته بودی که یک سری عکس جدید از سفرت به ترکیه داری که میخوایی واست فتو شاپشون کنم تا اون موقع که تو بر میگردی،میخوای بده واست کاراش رو انجام بدم. _ آره خیلی خوبه ولی بعد چند دقیقه یکدفعگی گفت: اما سیتم تو که نرم افزار فتو شاپ نداره،فقط مال من یه همچین نرم افزاری رو داره چون فقط سیستم من که به روز شده پس چاره ای نیست جز اینکه،بیا یی وتو همین سیستم من کاراش رو بکنی. با این حرف چشمام برق زد چون چند وقت قبل که پرنیا از اینکه چه بالاهایی سر سیستمش اومده بود گله میکرد و میگفت که بعضی از فایلاش حذف شدن.وحافظه من هم که در بعضی موارد قوی بود؛این مطلب توش مونده بود. وقتی که پرنیا رفت من رفتم سراغ سیستمش و بعد باز کردن نرم افزار برای محکم کاری سراغ فایلای مربوطه خب، پرنیا اون قدرا هم که فکر می کردم ساده نیستی ها آخه برای فایلای مربوط به شرکت پیشتازان پسورد گذاشتی .اووممم بزار فکر کنم رمز موبایلش چی بود؟ صفحه موبایل پرنیا رو که مدلش اکس پریا مینی بود رو تصور کردم،فکر کنم که انگشتاش روی ردیف اول سمت چپ و ردیف دوم سمت راست حرکت کردو عد ها هم باید اونایی باشن که کناری ترین عددان.پس موبایل خ.دم رو که هم مدل موبایل پرنیا بود رو در آوردم به صفحه مربوط به رمزش نگاه کردم. عددها ردیف اول میشن1،2،3،و ریدیف دوم که 4،5،6 بودن خب حالا اگه تصور کنم که سمت چپ اون سمت راست من وبرعکس و هر عدد هم که از تعداد ضرباتش میشد فهمید که سه بار زده پس رمز موبایلش که به احتمال 90% با رمز فایل یکیه میشه :111666 خب حالا امتحان میکنیم. یسسسسسسسسسسسس خودش!!!!! اونقدر ها هم با هوش نیستی پرنیا ولی ای کاش بودی و من هم به این بهانه همچین کاری رو نمی کردم.میدونم که همش واسه تبرئه خودم اما آخه تهدیدی که اون پست فطرت ها کردن منو از پا در آورد!هنوز صدای مامان بعد اینکه مخالفت کردم تو گوشم زنگ میزنه:حورا بدون اگه بخوایی که این کار رو انجام ندی عواقبش پای خودته!بعدم بایک لبخند که توش خیلی حرف بود گفت:تو که دوست نداری مامان بابای عزیز ترین دوستت آلاخون والاخون شن! نه؟ بعد تغییرات جزئی اما مهمی که تو نقشه ها انجام دادم رفتم سراغ عکس ها چون الانا بود که پرنیا از راه برسه.

Admin بازدید : 229 پنجشنبه 1393/04/05 نظرات (1)

مقدمه: بسم الله الرحمن الرحیم گاه عشق..... گاه عشق تلالوء عشق آسمانی است که از غم هجر معشوق خویش عاشقانه میگرید و از پاکی اين گریستن است که در زمین زندگی جریان پیدا مي کند؛ گاه عشق نفرتی اس که سر آغازش يک نگاه بوده است ، نگاهی که روزی تمام دنیایت خواهد شد.گاه عشق پایانی است برای تنفر تو از زندگی. گاه عشق سر آغاز پر پر شدن است ،ابتدای سوختن و ساختن است؛سوختن با غم های بی نهایت معشوق و ساختن با همه ی بهانه گیری هایی که شاید. دیگری را به ستوه آورد.گاه عشق نیاز است،نماز است،تک تک هق هق ها و اشک های بی صدا ماست. گاه عشق فریاد بی صدا نگاه ماست که مي گوید: اندکی به من نگاه کن!ذره اى هم مثل من عاشق باش!حال آنکه نمى دانی او هم تو را میپرستد. اما مهر سکوت بر لب هایش خورده.سکوتی از جنس ا و غم.سکوتی که عشق تو. آن را درهم خواهد شکست. گاه عشق منم و تو نگاه های پر از حرفمان. و گاه عشق.... ************************************************************************************************************************************************** _حورا حورا دختر کجایی تو کدوم سوراخ خودت رو قایم کردی ذلیل مرده؟اومدی دوباره دعوا راه انداختی و رفتی.اى خداا من چه گناهی به درگاه. تو کردم که همچین توله ... رو نسیب من کردی. اين صدای کسی بود که اسم مادر رو یدک میکشه مادری که نمیدونم چرا از ابتدای زندگی من چشم دیدن منو نداشت. _ تقصیر اين دختره نیست که تقصیر تو که اینا رو مثل آدم تربیت نکردی اين از اون پسره ی تنه لش که فقط به فکر عشق وحالش که یه ده روز شرکت رو دادم دستش گند.زد به همه حساب کتابا و قرار دادا.اینم از اين دختره چشم سفید که با پررویی تمام اومده میگه من مي خوام برم. کار کنم .انگار نه انگار که. پدر بالا سرشه!بعدم مادرم با صدا بلند تر از صدای پدرم ادامه داد: _ همش تقصیر اون دوستاى به درد نخورو ه..زه اى که داره اونان که زیر پاش نشستن که همچین لقمه های بزرگتر از دهنش میگیره.بعدم آقا مگه ما درمورد موضوع محسن حرف نزدیم؟بیچاره پسرم که تقصیری نداشت همش تقصیر اون منشی خیر ندیدش بود که پسر ساده من رو خام کرد! با خودم گفتم بازم دوستاى من باید نفرین بشن دوستایی که تعدادشون به يک نفر هم نمى رسه دوستایی که با رفتارای زننده داداشم پاشون از خونمون بریده شد .داداشی که آوازه گند کاریاش تو کل شهر پخش و شهره عالم!امروزم که بعد حدود دوسال بایکی دوست شدم و پیشنهاد کار تو شرکت پدرش رو بهم داد اين الم شنگه راه افتاد.الم شنگه اى که بزرگتر از دعوای يک ساعته بین بابا و برادرم به خاطر سیگاری شدنش بود! شاید باور نکنید خود من هم به اين دوستی که اين چند ماه توی کلاس زبان پیدا کردم اعتماد چندانی ندارم؛ولی واسه فرار از اين شکنجه خونة راه بهتر از اين سراغ ندارم و به دست نخواهم آورد! اسمش پرنیا بود یه دختر کاملا آزاد که چهره اى غلط انداز داره ابرو هایی شیطونی با لبا و دماغی عملی و چشمایی که همیشه لنز دارن.اما به نظر من با رفت و آمد هایی که باهش داشتم دختر بدی نم یومد. رشته افکارم با اومدن محسن داداشم تو اتاق پاره شده:_بیا بیرون ببین بابا چی کارت داره. تو دلم صد تا صلوات نذر کردم و رفتم تو سالن نشیمن خونه هزار متریمون.که باسلیقه تجملاتی مامان تزیین شده بود با وارد شدنم به سالن اول از همه پذیرا چشم غره مامان شدم و بعد اون سیلی که بابا بهم زد. _ اینو زدم تا بدونی اونقدرا هم بی غیرت نیستم که بزارم همچین حرفی رو جلو روم بزنی!هر وقت من مردم هر غلطی خواستی بکنی بکن.در مورد کار تو اون شرکت ،اسمش چیه؟ صاحبش کیه؟ _ اسمش شرکت Blake hours صاحبشم بابای دوستم اقای پرهودی . _اين حرف رو که زدم احساس کردم چشای بابا برق زد :گگگفتی شرکت پرهودی ؟بیژن پرهودی؟ _ آره چه طور مگه؟ _بابا یکدفعه منو بغل کرد و گفت : تو تو معرکهای دختر .تو با اين کارت مارو نجات میدی! منکه از اين حرکت ناگهانی باب شکه شده بودم. و اشک تو چشمام جمع شده بود با حرف مامان از شک در اومدم._از چی حرف میزنی مرد؟ _ میدونی سارا اين شرکت همون شرکتی که ما قرار باهاشون قرار داد ببندیم و بستن اين قرار داد مساوی با سکوی پرتاب ما و نجاتمون از اين منجلاب _مامانم هم با شنیدن اين حرفا خوشحال شد و روبه محسن کردو گفت:شنیدی مادر بابات چی گفت؟وای خدایا شکرت که جلو اولادم سر شکسته نشدم و میتونم به قولی که بهش دادم عمل کنم. آره قول مامان به تک پسرش اين بود که اگه بتونه منشی بابا رو که از قضا یه دختر خوشگل بود رو از چشم بابا بندازه ،اون هم پول خرید یه پورشه. و واسش جور کنه .در حالی مه من نه اجازه استفاده از ماشین ها رو داشتم و نة حتی یه پراید که برای خودم باشه.خنده داره نه؟ قرار بر اين شد که من فردا به همراه بابا به شرکت بریم و بابا هم درحین اینکه با اونا درمور قرار دادشون حرف میزد منم تو فایلها ی شرکت رقیبمون دست ببرم که اونها موفق نشن. جالبه نه؟اولین تجربه آغوش پدرانه بعد 10 سال واسه زمانی باشه که باید جاده صاف من شرکت پدرت بشی تا بتونه قرار دادش رو.ببنده. وقتی حرفامون تموم شد رفتم تو اتاقم تا بخوابم.خواب که نة کابوس ببینم ؛کابوس دوستم تنها دوست عزیزی که داشتم اما اون آدم که شرمم میاد بهش بگم برادر ازم گرفتش.مونا دوست عزیزی که تادوسال پیش کنارم بود اما اون موجود به تنها دوستم انگ زد و مامانم هم ازش گل پسرش حمایت کرد انگ زد که دوست از گل پاک تر من زیر پاش نشسته و خامش کرده تا باهاش دوست بشه و بعدم کاری کرده که محسن بهش میل پیدا کنه و محسن به اصطلاح از همه جا بی خبر هم چون ساده بوده سریع تحریک شده و اینکه خود مونا هم به اين رابطه راضی بوده اما فقط من میدونستم که مونا من از گل پاک تره مهربونه ساده است.کسی نمى دونست که مونا گول ظاهر سازی ها ی اون به اصطلاح برادر رو خورده مونا من وقتی فهمید چه بلایی سرش اومده،بازم مظلوم بود بهم گفت : من خودم اشتباه کردم پس تاوانشم میدم به داداشت بگو حداقل بیاد گندی رو که زده جمع کنه.بیاد بیاد منو بگیره نمى خوام خانواده ام چیزی بدونه میترسم بابام دوباره سکته کنه. آره مونا عزیز به خاطر اینکه داداشم یه روز اون رو کشیده بود خونه و به زور بهش تجاوز کرده بود حاضر شده بود باهش ازدواج کنه و زندگیش رو به آتیش بکشونه.اما اون آدم پست که حالا دیگه استفادش رو کرده بود قبول نمى کرد از آخرم آبروی تنها دوست صمیمیم رو برد.اما قصه همین جا تموم نشد یه شب مونا رو توی یه پارک در حالی که از شدت ضرباتی که به سرش اصابت کرده بود و به طرز وحشتناکی بهش تجاوز شده بود پیدا کردن وهنوزم که هنوز معلوم نشده که اين کار کار کی بوده.پلیس میگفت کار ارازل اوباش اون منطقه است اما من باور نمى کنم.ولی حس میکنم کار کسی جز محسن نیست.از اون روز بود که خواب هرشب من خلاصه میشه تو کابوس مونا که غرق در خون. صبح روز بعد یه بار دیگه خودم رو تو آینه نگاه میکنم چشمای سبز روشنم.که به طوسی میزنه.بدون.هیچ آرایشی بهم زل زدن و موهای طلایی رنگی که زیر مقنعه سورمه اى رنگم حبس شده ان و درنهایت لبهام کوچک و سرخ رنگم که درست مثل گونه هام هستن.چادرم رو برداشتم؛چادری که یادگار مونا.بود کسی که.باعث شده بود.بفهمم خدایی هم هست.وجود داره همیشه مارو نگاه میکنه.ما برخلاف اسم هایی که داشتیم اصلا خانواده مقیدی نبودیم و اين اسم ها هم انتخاب مادر بزرگم بودن. بعد یه نگاه دوباره به آیینه رفتم و سوار ماشین بابام شدم که بابام.بهم یه نگاه انداخت و گفت نمیشد اون لکه ننگ رو یه امروز سرت نذاری گفتم نه نمى شد!و اون هم بدون هیچ حرف دیگه اى ماشین رو روشن کرد.وما به راه افتادیم به سمت جایی که اینده هممون رو تغییر میداد.

Admin بازدید : 158 پنجشنبه 1393/04/05 نظرات (0)

خلاصه داستان:

 داستان داستان یه دختره که محبت ندیده عشق ندیده تنهاست ینی درو برش پر ادم اما هیچ کدوم دوسش ندارن تااینکه یه چیزی مثل عشق در خونش رو میزنه اما این واقعا عشق ودوست داشتن؟کسی چه میدونه شاید آره ویاشایدم نه این داستان رو بخونین تا بفهمین.توجه كنين كه تو اين داستان هر اتفاقي ميفته اما شايد ابتدا داستان خسته كننده وتكراري باشه اما اين اواسطش كه تعيين كننده و است وقول ميدم داستانم تغيير كنه!! توضيحات:فقط ممنونم از ادمين و اينكه لطفا همراهيم كنين!!!

Admin بازدید : 148 سه شنبه 1393/03/27 نظرات (1)

در دهکده شیوانا پیرمرد مزرعه داری بود که چندین خواهر و برادر داشت، اما از میان آن ها بیشتر خواهری را تحویل می گرفت که وضع مالی خوبی داشت و همسر و فرزندی نداشت. ازسوی دیگر همسر مزرعه دار از اینکه شوهرش همه زمان خود را به خواهرش اختصاص داده بود و به او و زندگی اش نمی رسید، گله مند بود.

روزی او و همسرش در بازار دهکده شیوانا را دیدند. بلافاصله زن لب به شِکوه گشود و گفت: «مرا راهنمایی کنید و بگویید چه کنم؟! این مرد تمام فکر و ذکرش خواهرش شده است؛ درحالی که همه ما می دانیم برای گرفتن پول های او نقشه دارد؛ اما او می گویدکه محبت خواهر و برادری اش باعث شده بیشتر از زن و فرزند خود، غصه خوار خواهرش باشد!»

شیوانا با لبخند رو به مرد کرد و گفت: «هنر یک مرد این است که برای مشکلات درون خانه و خانوادگی خودش راه کاری پیدا کند؛ نه اینکه موضوع را عمومی کند و به در و همسایه و دوست و آشنا اجازه دهد در امور شخصی او دخالت کنند. خودت تدبیری بیندیش و مشکل را حل کن!»

مرد باغرور گفت: «این زن جیره خوار من است و هرچه را که من می گویم، باید گوش کند. حال که چنین شد نزد خواهرم می روم و او را به زور به منزل خود می آورم و او را خانم خانه ام می کنم تا این زن دیگر جرات نکند به شما و دیگران پناه ببرد!»

مرد این را گفت و به زور همسرش را به سوی خانه خواهرش برد.

شیوانا هیچ نگفت. ساعتی بعد مرد درحالی که همراه خواهر و همسرش برمی گشتند، دوباره با شیوانا روبه رو شدند. مرد باغرور گفت: «دیدید چگونه همه چیزرا تحت کنترل خود گرفتم؟! نیازی هم به دخالت دیگران نبود!»

شیوانا به سوی خواهر مرد برگشت و به او گفت: «تو می دانی که همسر برادرت از تو خوشش نمی آید. چرا قبول کردی به حریم او وارد شوی و او را آزار دهی و مایه آزار او و خودت شوی؟!»

خواهر مزرعه دار باغرور گفت: «من روی حرف برادرم حرف نمی زنم. این زن هم از همان روزهای اول ازدواجش از من خوشش نمی آمد. اما تقدیرش این بود که همواره، بودن مرا کنار خودش تحمل کند.»

شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت. یک هفته بعد خواهر مزرعه دار آشفته و به هم ریخته نزد شیوانا آمد و درحالی که سخت می گریست گفت: «شیوانا به دادم برس! همسر برادرم که همیشه سربه زیر بود، این بار موجودی دیگر شده است و به محض اینکه من به خانه اش رفتم، شروع به دفاع از حریمش کرد و تا می توانست از خجالتم درآمد!

از سوی دیگر بچه های او هم به خانه من رفتند و تمام وسایل خانه مرا به منزل مادرشان منتقل کردند و حتی ستون ها، سقف و در و پنجره کلبه ام را هم از جا درآوردند و کنار کلبه مادرشان روی هم تلنبار کردند و گفتند که از این به بعد، خانه من آن خرابه هاست. برادرم هم که مبلغ زیادی سکه و مال به او دادم تا زندگی مرا به وضعیت سابق برگرداند، خودش را به بیماری زده و نزد یکی از فرزندانش در شهری دیگر رفته است. حالا همسر برادرم نزد قاضی رفته و با شهادت فرزندانش از مزاحمت من شکایت کرده است. حال من مانده ام چه کنیم؟ نه خانه ای برایم مانده و نه پولی! به من بگو چه کنم؟!»

شیوانا با تبسم به او گفت: «تو گفتی که از روزی که این زن همسر برادرت شد، او را آزار می دادی و او به خاطر آنکه جیره خوار شوهرش بود، سکوت کرده و تحمل می کرد و هیچ نمی گفت. آیا تو متوجه نشدی که در طی این سال ها او فرزندانی به دنیا آورده و آن ها را بزرگ کرده است و الان دیگر تنها نیست؟! متوجه نشدی که دیگر شرایط مانند روزهای اول نیست و تو نمی توانی با همان شیوه قدیمی او را آزار دهی؟ آیا به این فکر نکردی که چرا برادرت که غمگسار تو بود، تو را با دست خودش به جایی برد که توهین بشنوی و جانت در خطر بیفتد و مالت را از دست بدهی؟

وقتی با این همه کینه و بی تدبیری با دنیا و مردمان آن برخورد می کنی، چرا گمان می کنی که باید همیشه نتیجه دلخواه را بگیری؟! پیشنهاد می کنم نزد دیگر بستگانت برو و در پناه سایه آن ها باش تا اوضاع آرام شود و تو باز دوباره راهی پیدا کنی که بتوانی به بخشی از اموال قبلی خود برگردی. به یاد بسپار که قاعده بازی دنیا همیشه یکسان نیست و هربار با تدبیر و توجه باید پاسخی مناسب و جدید برای اتفاقات پیش روی خود پیدا کنی. تو و برادرت به اشتباه گمان کردید که قاعده بازی دنیا همیشه ثابت است؛ پس وضعیت نابسامان اکنون شما هم به دلیل همین خطاست.»

Admin بازدید : 161 پنجشنبه 1393/03/22 نظرات (0)

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید: من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم!

یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمی شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد

دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد

سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد، در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت!

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند

خلیفه گفت: ماجرا چیست؟

استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست!

بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟

گفت: نه

بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد

ثالثا: مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!!

Admin بازدید : 150 دوشنبه 1393/03/19 نظرات (0)

روزي پيامبر (ص) در مسجد نشسته بودند. عرب باديه نشيني وارد شد و گفت: « اي رسول خدا (ص)! من گرسنه ام، لباس مناسبي ندارم، پولي هم ندارم و مقروض نيز هستم، کمکم کنيد. » پيامبر (ص) فرموند:« اکنون چيزي ندارم. » سپس به بلال فرمودند:« اين مرد را به خانه دخترم، فاطمه (س) ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.»

بلال آمد و داستان را خدمت حضرت زهرا (س) عرضه داشت. حضرت نيز در خانه چيزي نداشتند ولي، گردنبند خود را که هدية دختر حمزة بن عبدالمطّلب بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند:« اين گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.» بلال بازگشت و امانتي را تحويل پيامبر (ص) داد.

رسول خدا (ص) فرمودند:« هر کس اين گردنبند را بخرد، بهشت را براي او تضمين مي کنم.» عمار ياسر آن را خريد و سائل را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر ميزان قرض به او پول داد. سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت:« اين گردنبند را به خانه رسول خدا (ص) مي بري و مي گويي که هديه است. تو را نيز به آن حضرت بخشيدم.»

غلام نزد پيامبر (ص) رفت. گردنبند را به ايشان داد و جريان را برايشان شرح داد. پيامبر (ص) نيز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه (س) بخشيدند.

غلام نزد حضرت زهرا (س) رفت. گردنبند را به حضرت داد و جريان را براي ايشان بيان فرمود. حضرت فرموند:« من نيز تو را در راه رضاي خدا آزاد کردم.» غلام خنديد.

حضرت راز خنده غلام را سوال کردند. و غلام پاسخ داد: « اي دختر پيامبر (ص) برکت اين گردن بند مرا به شادي آورد، چون گرسنه اي را سير کرد، برهنه اي را پوشاند، فقيري را غني نمود، پياده اي را سوار نمود، بنده اي را آزاد کرد و عاقبت هم به سوي صاحب خود بازگشت.»

منبع:عصرایران

Admin بازدید : 219 جمعه 1393/03/16 نظرات (0)

gandi

گاندی خطاب به معشوقه اش

خوبِ من ، هنر در فاصله هاست …

زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم

تو ، نباید آنکسی باشی که من میخواهم

و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی

کسی که تو از من می خواهی بسازی یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت

من باید بهترین خودم باشم برای توو تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من ….

خوب ِ من ، هنر عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها . . .

زندگی ست دیگر…

همیشه که همه رنگ هایش جور نیست

همه سازهایش کوک نیست ،باید یاد گرفت با هر سازش رقصید

حتی با ناکوک ترین ناکوکش،اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن

حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد

به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند

به این سالها که به سرعت برق گذشتند

به جوانی که رفت،میانسالی که می رود

حواست باشد به کوتاهی زندگی

به زمستانی که رفت ،بهاری که دارد تمام می شود

کم کم،ریز ریز،آرام آرام،نم نمک…

زندگی به همین آسانی می گذرد

ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد

گاهی هم صاف است

بدون ابر بدون بارندگی.

هر جور که باشی

Admin بازدید : 158 پنجشنبه 1393/03/15 نظرات (1)

روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :

ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟

بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است !

هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟

بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !

Admin بازدید : 161 سه شنبه 1393/03/13 نظرات (0)

مردي در بستر مرگ افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بيايد و به او گفت: «ديگر زمان وداع ابدي من و تو فرارسيده است؛ پس بيا و براي آخرين بار به من مهر و وفاداري خود را ثابت کن...

چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت بايد سوگند بخورد که تمام عمر کنار زني والا زندگي کرده است. در کشوي ميز من شمعي قرمز هست، اين شمع متبرک است و آن را از کشيشي گرفته ام و براي همين ارزشي بسيار دارد. سوگند بخور تا زماني که اين شمع وجود دارد دوباره ازدواج نکني.»

زن سوگند خورد و مرد مُرد. در مراسم تشييع جنازه مرد، زن بالاي قبر ايستاده بود و پذيراي تسليت اقوام بود و شمع قرمز روشني در دست داشت و تا تمام شدن آن بالاي سر قبر ايستاد!ش

Admin بازدید : 184 شنبه 1393/03/10 نظرات (1)

 داستان کوتاه و جالب خر دانا

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.

خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.

روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.

خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.

گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.

خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نا اميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام.»

گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: «سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟»

خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم.»

گرگ پرسيد: «خواهش؟ چه خواهشي؟»

خر گفت: «ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»

گرگ گفت: «خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف.»

خر گفت: «صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»

همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.

گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت: «عجب خري هستي!»

خر گفت: «عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»

گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد: «اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»

گرگ گفت: «شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»

روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»

گرگ گفت: «هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»

Admin بازدید : 161 پنجشنبه 1393/03/08 نظرات (0)

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می رفت و به آنها نگاه می کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می آورد و سپس به دربار می رفت.

او قفل سنگینی بر در اتاق می بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می کند. سلطان می دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است.

اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

نیمه شب، سی نفر با مشعل های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می شدند.

وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.

Admin بازدید : 144 دوشنبه 1393/03/05 نظرات (0)

حکایت ملانصرالدین و دانشمند

روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجة دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد.

 

ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.

مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنیمن نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود..

Admin بازدید : 282 چهارشنبه 1392/12/07 نظرات (1)

 حکایت جدید ملا نصر الدین ! !

متن حكايت
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد.

 

تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»

 

Admin بازدید : 181 یکشنبه 1392/12/04 نظرات (0)

این زوج ثابت کردند عشق واقعی افسانه نیست! +تصاویر

خانم هال 82 ساله در باتاویای نیویورک فوت می کند و 36 ساعت بعد مرد زندگانی اش – اد هال 83 ساله- نیز در می گذرد و این سندی است بر عشق واقعی 6 دهه کنار هم بودن.
"رنه" دخترشان گفت پدرم جنتلمن به دنیا آمد و جنتلمن از دنیا رفت، آنها واقعا همدیگر را دوست داشتند. ماه گذشته آقای "اد هال" که 5 سال از مشکل کلیه رنج می برد روی ویلچر در بیمارستان روچستر بستری شد. چهارم فوریه همسرش در باتاویا 35 مایل دورتر ریه هایش آب گرفت و در حال مرگ بستری شد.
مرد 83 ساله مبتلا به نارسایی کلیه با هماهنگی دو بیمارستان منتقل شد و آن دو کنار هم قرار گرفتند تا روزهای آخر زندگی را کنار هم باشند.

Admin بازدید : 163 پنجشنبه 1392/12/01 نظرات (0)

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.

این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کن.

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟"

و این بار همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"

حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد.

Admin بازدید : 166 یکشنبه 1392/11/27 نظرات (0)

داستان کوتاه و زیبا برف

سرش را دزدکی از زیر لحاف آورد بیرون. درواقع به زور و ذلت. یک چشمی از زیر لحاف نگاه کرد به پنجره. بعلــه!!

 

برف می آمد؛ آن هم چه جور!! اصلا انگار لحاف آسمان پاره شده بود و تمام پنبه ها داشت میریخت بیرون...

Admin بازدید : 168 شنبه 1392/11/26 نظرات (0)

داستان کوتاه عشق

ک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.


من اون کتاب رو گرفتم و...

Admin بازدید : 141 جمعه 1392/09/29 نظرات (0)

سه پیشنهاد مخصوص شام شب یلدا

Taybadsms.ir

در شب یلدا معمولاً رسم بر این است که خوراکی های تدارک دیده را به گونه ای زیبا به روی میز یا سفره ای چیده و مهمانان با توجه به تعدادشان دور آن می نشینند. خوردن غذا نیز جزئی از شب یلداست که با انار بسیار لذیذ تهیه می شود.

fo1839 سه پیشنهاد مخصوص شام شب یلدا

مشاهده غذاها وطرزتهیه انها درادامه مطلب..

Admin بازدید : 195 چهارشنبه 1392/09/27 نظرات (0)

داستانک مفهومی و جالب عشق

Taybadsms.ir



در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند
شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.
بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

( متن کامل در ادامه مطلب )

Admin بازدید : 108 سه شنبه 1392/09/26 نظرات (0)

تاریخچه شب چله

Taybadsms.ir




دیر زمانی است كه مردمان ایرانی و بسیاری از جوامع دیگر، در آغاز فصل زمستان مراسمی را برپا می‌دارند كه در میان اقوام گوناگون، نام‌ها و انگیزه‌های متفاوتی دارد. در ایران و سرزمین‌های هم‌فرهنگ مجاور، از شب آغاز زمستان با نام «شب چله» یا «شب یلدا» نام می‌برند كه همزمان با شب انقلاب زمستانی است. به دلیل دقت گاهشماری ایرانی و انطباق كامل آن با تقویم طبیعی، همواره و در همه سال‌ها، انقلاب زمستانی برابر با شامگاه سی‌ام آذرماه و بامداد یكم دی‌ماه است. هر چند امروزه برخی به اشتباه بر این گمانند كه مراسم شب چله برای رفع نحوست بلندترین شب سال برگزار می‌شود؛ اما می‌دانیم كه در باورهای كهن ایرانی هیچ روز و شبی، نحس و بد یوم شناخته نمی‌شده است. جشن شب چله، همچون بسیاری از آیین‌های ایرانی، ریشه در رویدادی كیهانی دارد.

( متن کامل در ادامه مطلب )

Admin بازدید : 109 سه شنبه 1392/09/26 نظرات (0)

طنز روزهای مدرسه

Taybadsms.ir




خارج از مدرسه (کافه)
تقلب (چشمهایم برای تو)
روز امتحان (روز واقعه)
زنگ زیست (معنی عشق)
کیف مدرسه (محموله)
اولین کسی که معلم از او میپرسد (قربانی)
نگاه دانش آموز به معلم (میخواهم زنده بمانم)
معلمان مدرسه (جنگجویان کوهستان)
زنگ تفریح (حمله به توالت)
مدیر مدرسه (پدر سالار)

( متن کامل در ادامه مطلب )

Admin بازدید : 119 سه شنبه 1392/09/26 نظرات (0)

آقایون چیکار میکنند خانوما چیکار!!

Taybadsms.ir



آقايون

* تمامي آقايون شديداً گرفتار کار و بيزنس خودشون هستند

* در حالـي که شديداً گرفتار کار و بيزنس خودشون هستند، ولي در هر صورت وقت واسه خانوم ها دارند.

* در حالـي که در هر صورت وقت واسه خانوم ها دارند، ولي اون ها رو به حساب نمي آرن.

* در حالي که اون هارو به حساب نمي آرن، ولي هميشه يکي تو دست و بالشون هست.

* در حالي که هميشه يکي تو دست و با لشون هست،ولي بازم شانسشون رو روي تور کردن بقيه خانوم ها امتحان مي کنن.

( بقیه در ادامه مطلب )

Admin بازدید : 139 چهارشنبه 1392/09/20 نظرات (0)

گاهی ليوان را زمين بگذار

Taybadsms.ir



استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند... بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟....

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند... بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند: 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

( بقیه داستان در ادامه مطلب )

Admin بازدید : 350 چهارشنبه 1392/05/09 نظرات (0)

hafez

حافظ ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

مشاهده بقیـه در ادامه مطلب..

درباره ما
تایباد اس ام اس
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    در سایت بیشتر از چه مطالبی خوشتان می اید..؟
    پیوندهای روزانه
    امكانات سايت
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2002
  • کل نظرات : 286
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 273
  • آی پی امروز : 125
  • آی پی دیروز : 72
  • بازدید امروز : 152
  • باردید دیروز : 152
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 602
  • بازدید ماه : 304
  • بازدید سال : 14,845
  • بازدید کلی : 1,508,733
  • کدهای اختصاصی
    دانلود تولبار سایت تفریحی
    Get our toolbar!
    برای اطلاع از بروز رسانی سایت
    و داشتن بروز ترین عکس های بازیگران و انواع مطالب خواندنی و..
    بر روی نوار ابزار خود تولبار سایت رانصب کنید..